انجمن فرهنگی و نیکوکاری احسان

در زمینه فرهنگ، نیکوکاری و انسان‌دوستی

انجمن فرهنگی و نیکوکاری احسان

در زمینه فرهنگ، نیکوکاری و انسان‌دوستی

کاش بدانی ...

باران می بارید
گفتم: باز باران با ترانه، با گهرهای فراوان ...
گفت: می خورد بر بام سوراخ خانه!
خجالت کشیدم حرف بزنم.
دوباره پاییز شد. برای ما آدمهایی که یقه هایمان را بالا می دهیم، دست هایمان را توی جیب پالتوهایمان فر می کنیم تا مبادا در فاصله ماشین تا خانه سرما اذیتمان کند، فصل پاییز است. اما برای آدمهایی که سطل زباله های ما را مرور می کنند که خرده غذایی بیابند، برای آدم هایی که در به در دنبال کارتن می گردند تا تشک و لحافشان باشد، در این سرمای زمستان فصل پنجم است و فصل پنجم فصل بارانی سال است.
ما آدمها می توانیم در پیاده رو پر از برگ راه برویم و ترانه های قدیمی را تکرار کنیم. می توانیم لیوان بزرگ چایمان را توی دو دست بگیریم و شرشر باران را تماشا کنیم. می توانیم یک روز ابری عاشق شویم و بعد که باران آمد بغض فرو خورده مان را رها کنیم.
اما آدمهایی هستند که فرصت گریستن ندارند. کودکانی هستند که وقتی باران می آید دوباره عزا می گیرند که کفش های سوراخشان را چه کنند و پدرانی که شرمنده از روی بچه هایشان به سقفی که از آن آب چکه می کند، فکر می کنند.
می توانیم روی مبل لم بدهیم و به کارتن خواب ها فکر کنیم یا عکس کودکانی که در این سرما در خیابان ها پرسه می زنند را با کیفیتی خوب از نگاه یک عکاس نه چندان تیز هوش، در صفحه روزنامه تماشا کنیم یا حتی اگر حس انسان دوستیمان گل کرد و محبتمان گلوله شد، بسته ای آدامس یا فالی از حافظ بخریم و بقیه پولمان را هم هدیه کنیم به کودکی که هم مشق می نویسد و هم به فکر نان شب خانه اش است.
می توانیم دست در دست محبوب نگاهی دلسوزانه به آدمی داشته باشیم که گوشه خیابان به فکر وزن کردن هزاران ناموزون است و کسی حوصله ندارد در این سوز سرما بداند چند کیلو چاق شده یا رژیم جدیدی که گرفته چقدر به تناسب اندامش کمک کرده است. می توانیم ...
هزار کار می توانیم بکنیم در این فصل دل انگیز، اما هیچ وقت نمی توانیم بپرسیم چه کسی مسئول رسیدگی به وضعیت کارت خواب هاست؟ چه کسی باید سر و سامانی به این شرایط اسفبار بدهد. نمی توانیم بپرسیم مگر کار کودکان ممنوع نیست؟ مگر آنها نباید درس بخوانند؟ نمی توانیم بپرسیم این همه برج که در چشم به هم زدنی سر به فلک می کشند، برای چه کسی ساخته می شوند و چرا نباید در کنار این همه خوشبختی سقفی محکم برای آدمهایی که پول خرید یک پنت هاوس ندارند، وجود داشته باشد. چرا باید شعار عدالت اجتماعی بدهیم و بعد فکر کنیم با حلوا حلوا کردن دهان شیرین می شود.
نمی توانیم ...
بسیاری از این سوالها را نمی توانیم بپرسیم. شاید هم نمی خواهیم بپرسیم. ترجیح می دهیم همه حس انسان دوستیمان را جمع کنیم برای جشن عاطفه ها و همه خیرخواهی مان را تبدیل کنیم به چند پول خرد یا اسکناس پاره ای که به صندوق صدقات می اندازیم. البته که این طور بهتر است. می توانیم شانه هایمان را بالا بیاندازیم و از سر بی حوصلگی بگوییم به ما چه.
 
غم نان
کاش بدانی غم نان یعنی چه
یعنی آدم به تب گندم از ایمان افتاد
آدم آن روز که دستش به دهانش نرسید
از خدا دست کشید و پی شیطان افتاد
 
میثم قاسمی